به گزارش خبرنگار پایگاه خبری چهاردانگه، صبح امروز قربان جعفری پدر شهید صفر جعفری دار فانی را وداع کرد.
حجت الاسلام تیموری امام جمعه بخش چهاردانگه، اسماعیل امینی بخشدار و سروان پاسدار جواد کردان فرمانده بسیج چهاردانگه با حضور در خانه آن مرحوم، در گذشت این پدر صبور و ایثارگر را تسلیت گفتند و علو درجات را برای آن سفر کرده و صبر و اجر را برای بازماندگان از خداوند متعال مسئلت نمودند.
مراسم سومین و هفتمین روز در گدشت این پدر بزرگوار در روز جمعه ۱۷ مهر ۱۳۹۴ در روستای حسینیه روستای ایلال برگزار می گردد.
شهید صفر جعفری در ۱۳۵۳ در روستای ایلال چهاردانگه متولد و در ۴ تیرماه ۱۳۶۷ در جزیره مجنون به فیض عظمای شهادت نایل آمد.
پایگاه خبری چهاردانگه رحلت جانسوز پدر شهید صفرجعفری را تسلیت عرض می نماید و رضوان الهی را برای ایشان آرزو می نماید.
وی در خانواده ای مذهبی و عشایرنشین و مستضعف در سال 1344 دیده به جهان گشود و پا به عرصه زندگی نهاد وی از همان اوان کودکی دارای هوشی سرشار از عطوفت و مهربانی داشت دوران تحصیل را در مدرسه ولی عصر با موفقیت به پایان رساند با سن کمی که داشت به پدرش در کار کشاورزی وکارگری کمک می کرد و مخارج خانواده هم به عهده داشت کم کم به فکر جبهه افتاد وعلاقه خاصی به جبهه داشت .موقعی که به جبهه اعزام شده بود خانواده خبر نداشتند و با نوشتن نامه خانواده متوجه شد که راهی جبهه شده است .موقعی که از جبهه برمی گشت در پایگاه مسجد زهرا نگهبانی می داد. صفر چون دیگر جوانان ونوجوانان برومند ایران زمین در صف های با شکوه راه پیمایان و تظاهر کنندگان قرار می گرفت و با شعارهای شورانگیز خود شعور وشور والایش را بروز می داد .صفر یک روز صبح از دوستان خداحافظی کرده بود وگفته بود که می خواهم بروم حمام هنگام برگشت از حمام به سنگر نرسیده بود در حالی که وسایل به دست گرفته ترکش به بدنش اصابت می کند و نام خود را در یکی از بزرگترین فتوحات رزمندگان سلحشور ایران زمین ثبت می کند.
توصیف شهید از زبان پدر:
پسرم صفر دانش آموز بود که عشق رفتن به جبهه در دلش قرار گرفت تا سال 62 بارها و بارها به ما گفته بود که دوست دارد به جبهه برود تا اینکه یک روز به ما خبر دادند که صفر به کازرون رفته تا از آنجا به جبهه اعزام شود . من بسیار ناراحت شدم چون او هنوز سنی نداشت که بخواهد به جنگ برود پس برادر بزرگترش را به دنبالش فرستادم تا اگر توانست او را برگرداند ، او صفر را به خانه برگرداند اما پسرم بسیار ناراحت بود و همواره می گفت من دوست دارم به جبهه بروم ، از آنجا که حرف من برایش مهم بود پس با او صحبت کردم و برایش توضیح دادم که فعلاً درس تو از همه واجب تر است و بهتر است درست را تمام کنی و بعد به جبهه بروی ، او هم قانع شد و درسش را ادامه داد تا اینکه آن سال تحصیلی به پایان رسید و این بار صفر بی خبر به جبهه رفت و ما به دنبال او همه جا را گشتیم به خانه دوستانش سر زدیم و آنها به ماگفتند که صفر امروز صبح از طریق بسیج عازم جبهه شده است ، و به ما گفته : اگر پدرم را دیدید به او بگویید که من درسم را خواندم و حالا می خواهم به جبهه بروم ، وقتی به آنجا رسیدم و در جایی مستقر شدم برایتان نامه می فرستم . و چند روز بعد نامه صفر از قصر شیرین به دستمان رسید .
شهید بزرگوار از زبان مادرش:
شاگرد مکانیک بود. میگفت: «شما خیلی برای ما زحمت کشیدید، حالا نوبت ماست تا جبران کنیم.
عاشق نماز اول وقت بود و انگار در دنیای دیگری میزیست؛ صفر برای من فرزندی پاک و مهربان بود.
_ سال اول دبیرستان تصمیم گرفت راهی میدان نبرد شود. گفت: «وظیفهام است، و باید بروم و از اسلام و وطنم دفاع کنم. چون سنش کم بود، موافقت نکردند. بیکار ننشست. سال تولد را در شناسنامه تغییر داد و بدون اجازهی ما به ساری رفت تا دورهی آموزش نظامی را طی کند. بعد از آن آمد به دیدنم، گفت: «مادر من میروم. اگر برگشتم که خوشا به حالت، اگر نیامدم باز هم خوشا به حالت...».
«اگر شهید شدم از من راضی باش و حلالم کن...». دلم نمیآمد مخالفت کنم، رضایت دادم و او رفت.
_ خواهرم گفت: «چرا بیخبر و بدون اجازهی پدر و مادرت به جبهه رفتی؟» و صفر بیآنکه مکث کند، پاسخ داد: «من اجازه را از خدا گرفتهام، خدا خواسته و من باید بروم».
_ روز چهارم تیرماه سال 1367 خدا امانتش را پس گرفت. 9 سال چشم انتظار بازگشتش بودم. فکر میکردم اسیر شده و روزی به خانه بازمی گردد. در تمام مدت دلم نمیآمد بگویم شهید شده، ولی روز 28 صفر پارههای پیکرش را آوردند.
مقداری از خاک جعبهاش را برداشتم و وصیت کردم هر وقت از دنیا رفتم این مقدار خاک را زیر سرم بگذارند و بعد دفنم کنند.
بعد از شهادت صفر یک شب که مریض بودم، او را در خواب دیدم. برایم کمپوت آورده بود. گفت: «مادر بخوری خوب میشوی. در همان لحظه او را صدا زدند. رفتم بیرون. دیدم 7 نفر سپید پوش منتظر صفر هستند.
صفر گفت: «مادر دوستانم هستند. شب عید غدیر است و میخواهیم به مشهد برویم. آمدهام دنبالت تا تو را ببرم. من حاضر نبودم گفتم: «صفرجان، حالا نمیتوانم بیایم و آنها رفتند. یکباره از خواب پریدم، اما هرگز آن رؤیا را فراموش نمیکنم.
_ صفر فرزند آخرم بود که با جان و دل در راه اسلام و خدا دادم. از این بابت همیشه خدا را شکر میکنم که امانت را به صاحب اصلیاش برگرداندهام. اگر خدای ناکرده باز هم روزی جنگ شود فرزندان دیگرم را هم با جان و دل میفرستم تا به اسلام و میهنشان خدمت کنند.